بودن؛ چگونه بودن

ساخت وبلاگ
در حال نمی دونم چه احساسی دارم. مثل وقتی از خواب بیدار میشی یا خمار خوابی قبل خفتن، آونگ میشی بین موندن و نمودن و این از اون لحظات بی نظیریه که هم خودت هستی هم نیستی
من دارم با خودم حرف میزنم اما کدوم خود؛ خودی که مخاطب داره یا خودی که از بی خودی تب داره.
چقدر لاغر شدی، چرا اینقدر لاغری؛ نمیدونم چرا و چقدر صحت و سقم این نظرات رو درباره خودم اما احساس طبیعی بودن میکنم آخه این لاغر بودن کجا لاغری اون آدمای توی عکسهایی از اردوگاههای کار اس اس نازی ها و ک.گ.ب روسها کجا و از طرفی همین هیبت باعث شده که هر کسی منو به ی اندیشمند شبیه میدونه خودم که اندیشمند نشدم لااقل شبیه باشم به رخ :) [تشبه به مسیح]
خزعبلات میگم چون دارم روی ی نظریه کار میکنم به نام اسکولیسم که میشه باهاش از "چرندیات پست مدرن"ها گذر کرد، نکرد هم نکرد. واقعیت اینه که اصلا روش کار نمیکنم.
الان دارم به تبر ابراهیم خلیل فکر میکنم که بعد از اون بت شکنی خود تبر تبدیل به بت شد.
بت شکن هم که شوی آخرش بت میشوی
...
ما همه چیز هستیم جز خدا
ما هیچ چیز نیستیم جز خدا

... ... ...

توی تعاریف اهمالکاری یکیش اینه که وقتی باید چیزی بنویسی مث مقاله همون لحظاتی که باید بیشتر تمرکز کنی بیشترین کشش رو به انجام کارهای معوقه یا لذتهای همیشگیت پیدا میکنی
من اما اهمالکار نیستم
بنده دل هستم
خدایگان عقل خویش

..........
وبلاگ واسم شده دلشوره ..
هرچند این روزها درک میکنم معنای "دلهره هستی" رو "نهاد ناآرام جهان" رو
و هرچیزی واسم میشه دلشوره
شدم مثل مادرهایی که بچه هاشون بیرون از خونه اند و کلا نگرانند اما من نه مادرم نه بچه دارم 
نگران نگرانی آدمها هم نشده ام
در حال کمی اندیشیدم ؛ پس چی؟ یاد دیالوگ نیکول کیدمن در نقش ویرجینیا ولف توی فیلم ساعتها افتادم
من با خودم و دردهام دارم روبرو میشم... با گذشته شاید حتی که گویی آینده منه
من دارم با اختیار و اراده ام روبرو میشم
شاید روزی بتونم بگم؛
آرام در میانه طوفان غنوده ام
وقتی باد دستم را چو برگ میگیرد
رها
...........
خواستم بنویسم و بگریزم
اسیر گشتم و نوشته شدم

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۴ساعت 13:22 توسط خرداد |
خسته نباشید...
ما را در سایت خسته نباشید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : haraaf بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 1:00