روح راه

ساخت وبلاگ
شروع نوشتن همیشه یک کار سخت بوده و هست وقتی احساس کنی قراره پایان هم باشه. از کجا شروع کنی به بودن، به شدن، به رفتن. گاهی ناچار میشی از یک نکته سخیف شروع کنی. مثل یک ترانه بازاری تا زبان باز شود.


کلنجار رفتن آدمی با خودش سخت ترین کار بشره، وقتی «در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورند و میتراشند» و بخواهی از زبان این زخمها سخن بگی برسی به اینکه «زخم های من نهفتنی زخم های من نگفتنی» ، میفهمی که از خود نوشتن چقدر طاقت فرساست. اما بنده دل که باشی با هر وزش احساسی که از عمق وجودت بلند میشه کلمات مثل باد واله و شیدا برگ قلم رو به بازی میگیرن و اونقدر میرقصوننش تا از خود بی خود میشه و معنا با هبوط قلم متولد میشه. بگذار بگذریم کاری که همیشه میکنیم بدون اونکه بدونیم چرا؟ و و چرا چیزی از چیزی مهم تره...

نُت بی رنگ؛باد و برگ

صداش رو میشنوم و از دور میبنمش با همون شال آبی همیشگی که اینبار سمت چپ طرف دیوار پیاده رو چهارزانو نشسته و سرگرم نواختن. از کنارش رد میشم با شلوار و کفشهای آبی بدون اینکه به آبی مشترکمون فکر کنم.صدای سنتورش با بی رنگی تمامش گوشم رو رها نمیکنه تا میرم توی کتابفروشی و غوطه ور میشم. از کتابفروشی ییرون که میزنم انگار تازه متولد شدم همونطوری که موقع رفتن مردم. راه که میفتم اینبار زودتر از صدای بیرنگ سازش شال آبی سر به زیرش رو سمت راست طرف دیوار پیاده رو میبینم، یک قدم ازش دور میشم برمیگردم چند قدم و خودم رو پشت به اون مشغول روزنامه های دکه روبروی بانک میکنم بعد خودم رو رو بهش مشغول موبایل نشون میدم و نگاهم رومیبرم روی سیمهای سنتور زیر تیغ نگاهش هیچی نمیبینم دست توی جیب پشتی شلوار آبی میکنم و اونچه رو درمیاد زیر سنتورش میذارم و میرم. و با خودم فکر میکنم چرا نمیتونم خیلی ساده از کنار ی اتفاق ساده رد شم. نمی دونم بی رنگم یا به رنگم 

سیزیف نقش

بازوم نرمی سینه هاش رو احساس میکنه وقتی خودش رو به من میچسبونه، چشماش عجیب میدرخشن وقتی بهم خیره میشه توی کمرم چیزی به حرکت در میاد. با وزش یکباره باد برمیگرده پشت به باد من و بغل میکنه تا سپر من بشه یا من پناهگاه او، نمیدونم. پیرمرد ریز نقش با جورابهاش دنبال طرحهای به پرواز دراومده ش میدوه چنتاشون رو میگیره بقیه رو با خنده بدرقه میکنه و مایوسانه به چشمهای من نگاه میکنه. این جا پاتوق زندگیشه با قد کوتاه و موی و محاسن بلند و لبخندی به پهنای تاریخ مرده­ها، وقتی به آدمی خیره میشه تا نقش بزنه لبخند و افتخار پوشالی رو که میبینه لبخندی به لبش میشنینه، که گویی فردایی رو میبینه که فردایی نداره. باد آروم که میشه از توی اغوش من بیرون میاد از پیرمرد نقاش تشکر میکنه، منو لای کیفی میپیچه و میره، و من همچنان بر جا میمانم در خاطره پیرمرد

تاریخ من؛تو، م..م

تاریخ تا پیش از تو گذشته بود با تو تاریخ اغاز شد. پیش از طلوع نگاه تو گذشته من تاریخ آه بود. من از تو دوباره آغاز شدم. عصر نوزایش راه... گذشته تکرار میشود در تاریخ هزاره من. تو ای جنبش هزاره ای من پیامبر تسکین دردهای نکشیده ام. با تو سکوت میشوم، میگذرم، من از "تو"، من با "تو"،من تا "تو"، من "تو" می شوم 

من تاریخ دوستت دارم میشوم 
تاریخ من از شنیدن "تو" آغاز شد.
دوشنبه سیزده بهمن هزاروسیصد ونود وسه هجری شمسی

+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۴ساعت 22:9 توسط خرداد |
خسته نباشید...
ما را در سایت خسته نباشید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : haraaf بازدید : 161 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 1:00