پروردگار جان عشق تو چون است؟ دلبسته زیبارخ وسیمتنی باشم یا دل به لقای تو چشم از همه ببندم؟
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم
...قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل ایام بریم
...حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
این همه زخم جگر دادن ما در این دنیای پرسودا چرا؟ ای باراله
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز این ره شیوه نسپریم
جائی که تخت و مسند و جم میرود به باد
گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم
خداجانم.......مرا دریاب... من و تو و این گفت شنفت به کلک حافظ سر پایانی نیست...
حافظ ای یار دل بی دل ما باده بده تا یک شب دیگر بی دل و سر به سر برم
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
....
برچسب : نویسنده : haraaf بازدید : 194