"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها"
از کشتی نامم تکه پاره هایی نماده بر آب جز آه...
جایی هست میان دل بریدن و دل شکستن و دل بستن، جایی که نه خودت هستی و نه دیگری. بزنگاه بی دری
جایی که نگاهت خیره به دنبال دری است، تا، یا تو را به رفتن برماند یا به انتظار آمدنی تو را بنشاند...
بی گلایه ز حال خویشم و خوبم...
حال ما خوب است اما... اما ندارد، حال ما خوب است؛ من و تنهایی به هم آمیخته ایم، تا "فلک را سقف بشکافیم" به نیم شب اشکی و آهی و لبخند سحرگاهی
ای دوستانم، دشمنانم، آشنایان، ناشناسان
ای همه چون من در خود گرفتار
دوستتان دارم
برچسب : نویسنده : haraaf بازدید : 126